همه از اوست!
ساکنم بر در میخانه که میخانه از اوست
می خورم باده که این باده و پیمانه از اوست
گَر به مسجد کشدم زاهد و در دَیر کشیش
چه تفاوت کند این خانه و آن خانه از اوست
خویش و بیگانه اگر زحمت و رحمت دهدم
رحمت خویش از او ، زحمت بیگانه از اوست
روزگاریست که در گوشۀ ویرانۀ دل
کرده ام جای که این گوشۀ ویرانه از اوست
گر چه پروانه دلی سوخت ز شمعی چه عجب
شمع از او ، محفل از او ، هستی پروانه از اوست
نیَم آدم گر از آن دانۀ گندم نخورم
من از او ، جنّت از او ، خوردن از او ، دانه از اوست
سنگ زد عاقل اگر بر دل دیوانۀ ما
سنگ از او ، عاقل از او ، این دل دیوانه از اوست
گر چه جانانه در این شهر بسی هست ولی
اوست جانانۀ من ، کین همه جانانه از اوست
کشتن نفس نه از همّت مردانۀ توست
بس کن عقل که این همّت مردانه از اوست
گرچه دانم همه افسانه بود قصّۀ عشق
شرح افسانه کنم کاین همه افسانه از اوست
کی شود ذاتعدم لایق گفتار «فؤاد»
ما از اوییم و خود این دفترِ فرزانه ز اوست
«فؤاد کرمانی(ره)»
درباره این سایت